شک...
مرا اينگونه منگر!
آتشم پشت خاكستر.
سيمرغي ز جانم؛
يك شب ،گشود پر...
نجوا كنان گفت با من:
هر چه نام يقين دارد؛
پاى شك بگذار و بگذر...
اين شب را نيست،روى سحر!
ميزنم آشفته بر در،
پاسخم گوييد،
هان!مردمان خوابيده در بستر...
دريابيد درونم را،
اين شك و اين ايمان سست پيكر؛
آه زاهدي گشت شبي،از مجنون هم عاشق تر..
مرا اينگونه منگر