علي هيچوقت به مهد كودك نرفت. دوست نداشت. گريه ميكرد و ميگفت دوست ندارد برود و هر وقت ميپرسيديم چرا، دليلي نميگفت، فقط ميگفت دوست ندارد. با اين كه دوست نداشتن خود بهترين دليل است ولي من بيخودي به او اصرار ميكردم كه چرا؟ حتي بارها با مادرش به بهترين كودكستانها رفتند، تا وقتي مادرش بود او هم ميماند و هر زمان كه او قصد برگشتن ميكرد او هم در كنارش بود. يكبار بالاخره در برابر چراي تكراري من پاسخ داد و گفت: تو مهدكودك وقتي خانمشون يه چيزي ميپرسه همه ميگن بله، من نميخوام بگم بله! وقتي موعد رفتن به دبستان هم رسيد، دوست نداشت برود! خيلي محكم اصرار داشت كه مدرسه نميرود. فكر ميكرد ميتواند مثل كودكستان كه نرفت، مدرسه هم نرود.
روزی که علی پذیرفت
تا اين كه به او گفتيم وقتي بچهها به سن و سال تو ميرسند پدر و مادرها حق ندارند برايشان كتاب قصه بخوانند، بايد خودشان بروند سواد ياد بگيرند تا بتوانند بخوانند. او كتاب قصه خيلي دوست داشت. تقريباً همه قصههايي كه براي بچهها چاپ شده بود را داشت و برايش خوانده بوديم و چون به دايناسور هم علاقه داشت، كلي كتاب درباره دايناسور داشت. كه بعضيشان هم به انگليسي بودند. اين كتابها به علاوه يك آرشيو تقريباً كامل از VHS هاي كارتونهاي معروف جهان از والت ديسني تا بوزه تو.
اينها همه چيزهاي مورد علاقه او بودند. يكي دو روزي ساكت بود. چيزي نميگفت و فقط گاهي فيلمهايش را ميديد. گاهي عكسهاي دايناسورهايش را تماشا ميكرد و كتاب قصهها را ور ميرفت. بالاخره آمد و گفت: باشه، مدرسه ميروم. ما هم در منطقهمان گشته بوديم. پرس و جو كرده بوديم. تا بهترين معلم كلاس اول را پيدا كنيم و پيدا كرده بوديم. خانم قرهچهلو. آخرين سال تدريسش بود. سال بعد بازنشسته ميشد. در يك مدرسه دولتي كوچك. آخرين سال را درس ميداد. رفتيم و آنجا علي ثبت نام شد.روزهاي اول همسرم مثل خيلي از مادرهاي ديگر مدتي را جلوي مدرسه ميايستاد تا اگر علي آمد ببيند او هست. گذشت و گذشت و گذشت تا بالاخره علي سال اول مدرسه را تمام كرد. من براي گرفتن كارنامهاش به مدرسه رفتم، كارنامه را گرفتم و با علي برگشتم.
يك زمين بازي احمقانه سرراه مدرسه به خانه بود. خاكي و پر از سنگ. با چند تا وسيله بازي. مثل يك سرسره و يك الهكلنگ و يك چرخ چرخ عباسي و يك تاب هميشه كه علي را از مدرسه به خانه ميآوردم اينجا توقفي ميكرد. كمي بازي ميكرد، بعد ميرفتيم خونه. آن روز آنجا توقف نكرد. گفتم چرا بازي نميكنيم. گفت آخه ديگه مدرسه نميرم. چون سواد يادگرفتم و ميتونم كتاب قصههامو بخونم! گفتم ولي كتاب دايناسورها رو كه نميتوني بخوني، در ضمن اون كتاب قصه كلفتها رو هم نميتوني بخوني. باز رفت تو فكر. آمديم و آمديم. او ساكت بود. بالاخره گفت يعني بايد تا آخرش برم مدرسه. گفتم: آره. مجبوريم ديگه.
گفت: كاشكي بزرگ نميشدم. چون زندگي سخت ميشه. قبلاً هم گاهي جملههاي فيلسوفانه ميگفت. اما اين تلخترين جملهاي بود كه گفت و من و هايده هيچوقت فراموشش نكرديم.
جبري را فهميده بود كه ما سالها بعد فهميديم. با اين كه تا سال گذشته كه ديپلم گرفت هميشه يا شاگرد اول بود و يا شاگرد دوم. اما حتي يك روز هم از رفتن به مدرسه خوشحال نبود – ميرفت. چون پذيرفته بود اين يك جبر است.